۱۳۸۸ آذر ۶, جمعه

آخر هفته

ديشب پر بودم از هيجان يعني از اون مواقعي بود كه فكر مي كني يه حسي به اسم حس دوازدهم يا سيزدهم در آوردي و نمي دوني باهاش چي كار كني الكي سر خوش  و شنگولي.

از قديم مي دونيم كه تو اين مملكت، اگه شاد باشي، مهم نيست و اگه غمگين هم باشي به ديگران مربوط نيست. برا همين خودتي كه بايد برا خودت كاري كني و اصلا نبايد هيچ انتظاري هم از مملكت داشته باشي.
كسي در دسترسم نبود كه بشه باهاش چرت و پرت گفت و سر خوش بود و يه كم تخليه انرژي كرد. از طرفي سردي هوا هم حس بيرون رفتن، اونم تنها، رو به آدم نمي داد. يه كم از در و ديوار بالا رفتم. يه كم آهنگ گوش دادم و باهاش يه نعره خوندم. يه كم خوردم، يه كم خوندم .ولي من هيجان مي خواستم هيجان!! (حسي كه انگار برا جووون ايراني تعريف نشده است) چون هيچ چاره اي نيافتم با تشتي تخمه نشستم وسط خونه و تليفون و گذاشتم كنار دستم و به عالم و آدم زنگ زدم. اينجوري به مناسبت هفته بسيج حالي هم به برادران هميشه در صحنه مخابرات دادم. آخرش هم اين شد كه نيمه هاي شب به زور پتو رو كشيدم سرم و اونقدر وووول خوردم تا از خستگي خوابم برد. تا لنگ ظهر هم از ترس اينكه مبادا پا شم و باز همون حس يقه ام رو بچسبه، خوابيدم.

اونوقت مي گن چرا جوووناي مملكت معتاد مي شن! من نمي خوام تعريف كنم ولي همين كه معتاد نيستم و كار فرهنگي هم مي كنم جاي بسي تقدير و تشكر داره. فكر كردين به خاطر چي آدم روز تعطيل اين ورا پيداش مي شه؟ حاضرم شرط ببندم كه اگه تو اين مملكت حتي يه گروه رقص و آواز، يه ديسكو يا .... وجود داشت (نه اينم نخواستيم يه سالن سينما يه پارك باحال. باشه !! يه فيلم خوب كه از صدا و سيماي خودمون با مجوز پخش بشه) من عمراً روز تعطيل اين ورا پيدام مي شد. (از اون بدتر اينكه روز جمعه با يه آقايي هم قرار داشته باشي و سر قرار به بهانه بيماري ننه جونش حاضر نشه)

اينم از حكايت تعطيلات آخر هفته ما. آدم همه هفته منتظر آخر هفته مي مونه ولي فقط از آخر هفته تي كشيدن خونه مي مونه و بس.

پ.ن. شايد به ظاهر جوووون نباشيم ولي از قديم حديث اومده كه: "دلت جوووون باشه مادر جان".

هیچ نظری موجود نیست: