۱۳۸۸ دی ۷, دوشنبه

عمري كه به پشيزي ارزد

خبر ها حاكي از آن است كه طي تحقيقات جديد گاهاً عمر آدميزاد از عمر مگسي كمتر و بي ارزشتر است كه صد البته علي الظاهر تابع پارامترهايي چون مكان و زمان نيز مي باشد.

۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

امان از بي حواسي

داشت از يادم ميرفت، روزهايي كه مي خواستم سر به بيابان بگذارم.

۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه

حسود خان

زماني كه فكر مي كني چيز زيادي براي از دست دادن نداري و همون موقع كسي هست كه به تو حسادت كنه، اميد به زندگيت بر ميگرده.
پس نتيجه اينكه: خداوند سايه حسودان را مستدام فرمايد.

۱۳۸۸ آذر ۱۹, پنجشنبه

فوتبال از جنس ما

سوت، خطا، پنالتي ...
             سماور، داور، او ...او

پ.ن. مي تونين اگه خواستين باهاش جمله هم بسازين.

۱۳۸۸ آذر ۱۵, یکشنبه

حالا همه بوق بوق

پدر جان خدا پدر و مادرت  رو بيامرزه. ماشينت كه سه رنگه بعضي جاهاش هم زنگ زده و رنگش ريخته. تكليف بيمه ات هم كه معلومه، دست حضرت عباس درد نكنه. فقط اگه زحمتي نيست وقتي مي خواي بپيچي راست راهنماي چپ نزن. اصلا كسي از شما انتظار راهنما زدن نداره.

۱۳۸۸ آذر ۱۴, شنبه

مهندس فلاني و دكتر بهماني

سلام
اين هفته فرصتي پيش اومد تا سفري يه روزه به شهري داشته باشم كه چند سالي تو اون شهر آب در هاون كوبيدم. اين خاصيت آدميزاده كه خواه ناخواه بعد از يه مدتي به آدم هاي اطرافش و محيطي كه اونجاست خو مي گيره و از دست دادن اونا يعني در پي داشتن حس دلتنگي. هر چند تنها، دفعات كمي پيش اومده كه من برا شهرش دلم تنگ بشه اونم نه خود شهر،  بلكه برا هواي پاكش و طبيعتش. ولي برا دوستايي كه اونجا دارم بيشتر از چند بار دلتنگي كردم.
از اسم  مطلب معلومه كه هدف، نوشتن اين مطالب نبود. تو راه رفت راجع به عناوين دكتر و مهندسي كه ما مثل نخودچي كيشميش به خورد هم مي ديم فكر مي كردم. دليلش هم اين بود كه حتي خدمه قطار هم، همديگه رو مهندس صدا مي كردن و نه جواد يا قلي.
ما دوست داريم كه هميشه به چيزي تفاخر كنيم برا مثال خانه مجلل، ماشين آخرين سيستم، لباسهاي گران و حتي محل زندگيمان مخصوصا اگر بالا شهر باشه و زعفرانيه، فرمانيه، كامرانيه و غيره باشه. در يك كلمه به پول. اما در اين بين گاهي مدرك تحصيلي هم ديده ميشه مثل دكتر و مهندس و جديدا حتي پرفسور.
در قديم چون نام خانوادگي وجود نداشته، دادن عناوين رايج بوده و اشخاص رو با القابشون مي شناختن. همه ما اسم بهرام گور و خسرو نوشيروان رو شنيديم. اما در زمان قاجاريه دادن القاب رواج زيادي داشته و حتي مردم براي دريافت لقب و عناوين حاضر به صرف هزينه هاي گزاف بودند. پس در اين دوران بود كه صنعت لقب سازي به شدت رونق گرفت. اين روند تا مشروطه ادامه داشت كه از آن پس روشنفكران با به تمسخر گرفتن القاب ، بي ارزشي آن را نشان دادند و پس از مدتي مجلس القاب را ملغي و در نهايت نام خانوادگي را براي افراد برگزيدند.
اما پس از اين سير تاريخي آنچه به نظر مي رسد اينست كه ما بار ديگر نياز به ملغي كردن القابي داريم كه با مدرك از دانشگاه و يا خريد آنها به دست مي آوريم. القابي كه همه افراد جامعه را شامل مي شود و همه را به اسم مهندس و دكتر مي خوانيم. حتي  به نظرم كاري زشت تر از زمان قاجار چون ما افراد را با نام مدرك تحصيلي مي خوانيم و نه كار و توانايي هاشون!

پ.ن1. اين كه من به آقاي همسر بگم تقي خيلي به نظر خودم قشنگتره تا بگم دكتر. ولي فرهنگ اشتباهي داريم كه اين رو حمل بر بي ادبي و بي احترامي به همسر تلقي مي كنند و حتي چندين بار تذكر هم بهم داده شده. P:
پ.ن2: خواستم بگم آقاي همسر دكتر تشريف دارن D:

۱۳۸۸ آذر ۶, جمعه

آخر هفته

ديشب پر بودم از هيجان يعني از اون مواقعي بود كه فكر مي كني يه حسي به اسم حس دوازدهم يا سيزدهم در آوردي و نمي دوني باهاش چي كار كني الكي سر خوش  و شنگولي.

از قديم مي دونيم كه تو اين مملكت، اگه شاد باشي، مهم نيست و اگه غمگين هم باشي به ديگران مربوط نيست. برا همين خودتي كه بايد برا خودت كاري كني و اصلا نبايد هيچ انتظاري هم از مملكت داشته باشي.
كسي در دسترسم نبود كه بشه باهاش چرت و پرت گفت و سر خوش بود و يه كم تخليه انرژي كرد. از طرفي سردي هوا هم حس بيرون رفتن، اونم تنها، رو به آدم نمي داد. يه كم از در و ديوار بالا رفتم. يه كم آهنگ گوش دادم و باهاش يه نعره خوندم. يه كم خوردم، يه كم خوندم .ولي من هيجان مي خواستم هيجان!! (حسي كه انگار برا جووون ايراني تعريف نشده است) چون هيچ چاره اي نيافتم با تشتي تخمه نشستم وسط خونه و تليفون و گذاشتم كنار دستم و به عالم و آدم زنگ زدم. اينجوري به مناسبت هفته بسيج حالي هم به برادران هميشه در صحنه مخابرات دادم. آخرش هم اين شد كه نيمه هاي شب به زور پتو رو كشيدم سرم و اونقدر وووول خوردم تا از خستگي خوابم برد. تا لنگ ظهر هم از ترس اينكه مبادا پا شم و باز همون حس يقه ام رو بچسبه، خوابيدم.

اونوقت مي گن چرا جوووناي مملكت معتاد مي شن! من نمي خوام تعريف كنم ولي همين كه معتاد نيستم و كار فرهنگي هم مي كنم جاي بسي تقدير و تشكر داره. فكر كردين به خاطر چي آدم روز تعطيل اين ورا پيداش مي شه؟ حاضرم شرط ببندم كه اگه تو اين مملكت حتي يه گروه رقص و آواز، يه ديسكو يا .... وجود داشت (نه اينم نخواستيم يه سالن سينما يه پارك باحال. باشه !! يه فيلم خوب كه از صدا و سيماي خودمون با مجوز پخش بشه) من عمراً روز تعطيل اين ورا پيدام مي شد. (از اون بدتر اينكه روز جمعه با يه آقايي هم قرار داشته باشي و سر قرار به بهانه بيماري ننه جونش حاضر نشه)

اينم از حكايت تعطيلات آخر هفته ما. آدم همه هفته منتظر آخر هفته مي مونه ولي فقط از آخر هفته تي كشيدن خونه مي مونه و بس.

پ.ن. شايد به ظاهر جوووون نباشيم ولي از قديم حديث اومده كه: "دلت جوووون باشه مادر جان".

۱۳۸۸ آذر ۳, سه‌شنبه

زور

نوشتم
فقط
از زور دپسردگي!